چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

دنیای بدی شده مادر

سلام

من .....هستم مسئول امور حقوقي وقرارداد هاي يك شركت خصوصي
كار آموز قضايي هستم
با چند تا از دوستام كه تقريبا تو كل كشور قاضي هستن رابطه دارم تو سطح شهر تهران -اهواز -اصفهان-شيراز -... با وكلا كار ميكنم پرونده بهشون ميدم پورسانت مي گيرم حداقل 25% حق الوكاله رو
هميشه هواي موكل رو دارم وخوشحال ميشم بخواي همكاري كنيم
اگه جوابتون مثبت باشه اطلاع بدين تا برنامهاش رو بهتون توضيح بدم بعد انتخاب كنين

پی نوشت : این ایمیل امروز صبح به دستم رسید . دنیای بدی شده آوینا .... خیلی بد دخترم

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

آوینا

میز ما را گذاشته اند وسط راهرو .. میز مشاوران حقوقی . هرکس می رود و می آید سرکی می کشد توی دفنر و دستک ما . مبا دا وقت گرانبهای شرکت را صرف کارهای بیهوده مثل به روز کردن وبلاگ مان کنیم . به این می گویند رنج تازه کار . با همه این حرفها آرامش اینجا را دوست دارم . اینکه می توانی بنشینی و چهار ساعت تمام با قانون مدنی چک و چانه بزنی و برایت مهم نباشد منیره الان توی مهد کودک دارد روی مخ کدام مدیر داخلی بیچاره ای راه می رود ....
اما من لابلای همه ی تنهایی ها ، همه ی این مسابقه دوی ماراتن که با بغل دستی ام دارم دلم برای آوینا تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ می شود ...

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

پایین

تقصیر هیچکس نیست که زهرا خانم هیچ وقت آمار ناهار خوردن من را نمی گیرد و مهسا سالاد نیمه کاره اش را به من تعارف نمی کند . تقصیر که هیچ کس نیست که هیچ کس کتاب نمی خواند و حال و حوصله ی نطق های صد من یک غاز من را راجع به ابتذال کشیدن موسیقی کودک ندارد . تقصیر هیچ کس نیست که تا دهانم را باز می کنم و چهار تا حرف هیجانی راجع به نو آوری و ابتکار و کار متفاوت می کنم به فهیمه بر می خورد که یعنی ما خودمان هیچ چی بارمان نیست ... تقصیر هیچ کس نیست که من این روز ها دل و دماغ سابق را ندارم و هم اش دارم به خودم می گویم این بالا و پایین ها و به خصوص این پایین ها مال آدمهایی است که می خواهند کار متفاوت بکنند ؟ان هم توی یک جایی به نام مهد کودک که بوی فکر نا گرفته ی آدمها ی با تجربه اش مشام همه بچه های سه تا شش سال را می آزارد ..

پی نوشت : دخترم آوینا از تجربه بیزارم . چه آن تجربه ی مادربزرگانه دوست داشتنی که مجبورم می کند زیباییهای تورا از ترس چشم خوردن دور از دید چشمهای دنیا بگذارم هم از تجربه ی های غبار گرفته همه این به اصطلاح مدیر ها و مربی های به ظاهر جوان هزار ساله که کاری به جز غرغر کردن به جان بچه ها والبته من ندارن

پایین


یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

بالا

بالا پایین . بالا پایین . بالا بالا پایین . بالا بالا . بالا بالا بالا
بچه ها دسته جمعی نشسته اند روی الا کلنگ . صدرا و نیلوفر و نگار یک طرف . رادین و سارا وحلما طرف دیگر
بالا . بالا . بالا .
از پشت پنجره حیاط را دید می زنم . مهسا ایستاده کنار الا کلنگ و حرص می خورد . رو می کند به من . با دست ایما و اشاره می کند یعنی باز اینها دارند خیلی محکم الا کلنگ سواری می کنند . خطر ناک است .بیا یک خط و نشانی برایشان بکش ...مثلا اتفاقی می روم طرف حیاط . داد می زنم بچه ها این جوری که دارید می روید بالا یک دفعه دیگر پایین هم نمی آیید ها ...نگار اخمهایش را توی هم می کند . انگشت کوچکش را می گیرد سمت آسمان : خاله می خوام برم پیش بابام آخه........
پی نوشت : نگار فرزند خلبان شهید است

بالا


چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

رادین

رادین روی تاب خوابش برده . ایستادم کنارش دو ساله است . حاضر نمی شود از تاب پیاده شود . تا چشمش را باز می کند فیلش یاد هندستون می کند . مامان می خواهد . مربی ها می گویند به زور ببریمش خودش آرام می شود . عمه قبول نمی کند می گوید معلوم نیست توی ذهن این بچه آن موقع که داریم به زور از پله ها می بریمش بالا چه اتفاقی می افتد . دو ساعتی هست نوبتی توی حیاط تابش می دهیم تا راضی شود .... در باز می شود رحیم نژاد از راه می رسد . پسرش را روی تاب می بیند و من را بالای سرش . خیلی خوشش نمی آید مثل بیشتر پدر و مادر ها به سردی هوا فکر می کند و اینکه بچه اش اینجا دارد خودسر می شود ....می پرسد ایده برای یک برنامه ی ده دقیقه ای مستند برای شبکه دو داری ؟ می گویم فکر توی کله ام زیاد است اما وقت ندارم باور می کنی ؟عصبانی می شود می گوید این تصمیمی است که برای آینده ات گرفته ای ؟ می خواهی بچه داری کنی ؟؟؟؟؟؟
پی نوشت 1 : مهدی رحیم نژاد دوست عزیز دوران روزنامه نگاری من است .

کسب و کار جدید

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

درگیری

گرفتاریه دیگه!
دیگه مامان آوینا درگیر تاسیس مهدکودک بود و بالاخره که به سرانجام رسید اما آوینای ما هشت ماه و نیمه شده و 2 تا دندون در آورده و چهاردست و پا راه می ره و در و دیوار رو می گیره و دنبال من تو خونه راه میفته و مامان بابا می گه و از دیروز دس دسی (دست زدن) می کنه و یه عالمه اتفاقات جالب دیگه.
آخه آدمای نیمه حسابی! خودتون بلاگ خودتونو آپدیت نمی کنید اونوقت انتظار دارید ملت بیان ببینن به به و چه چخ کنن؟ پدر سوخته ها؟ بدم آوینا بی پوشک بهتون محبت کنه؟

دوشنبه 3 آبان 89

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

آیینه هایی که رو به دیوارند

سرم روانداختم پایین . نه حالا همون دو ماه پیش که خبر رو شنیدم . محمد گفت از چی خجالت می کیشی ؟ گفتم ازشقایق . گفت : حق نداری . نه این دفعه دیگه نه . نه حالا که از همه اون روزهای سیاه و تلخ بیرون اومدیم . نه حالا که آوینا اومده ..... این شد که سعی کردم فکر نکنم نه به شقایق . نه به سوژین . و با دیدن هر لبخند آوینما یاد چشمهای غمگین سوژین نیافتم و چشمهایم را روی پوستر دعوت کننده بچه های محک ببندم که هر روز ساعت نع صبقح سر بلوار اوشان من را به یاد "اونجا " می انداخت
سرم رو انداختم پایین . همون موقع که سمانه گفت هر بار یاد سنا می افتم به خاطر سوژین عذاب وجدان میگیرم و لنمیس توانم یک دل سیر دخترم رو ببوسم .
سرم رو انداختم پایین همون موقع که کامنتهای بلاگ آوینا رو چک کردم و پیام غمگین اون زن باردار رو خوندم .........
شقایق جان تا امروز صبح هر چی می گشتم چیزی بقرای امیدوار بودن به بهتر شدن این دنیا پیدا نمی کردم ... تا امروز صبح که سر به بلاگت زدم.........
پی نوشت : سوژین خوب شد. خدا رو شکررررررر

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

تو مسئول گلت هستی

دکتر گفت تا ده ماهگی از جلوی چشمهایش دور نشو . دکتر گفت آوینا توی شیش ماهگی اهلی می شود و عاشق . حالا آوینا اهلی شده و عاشق . مدت طولانی زل می زند توی چشمهای من .دستهای کوچکش را بلند می کند و صورتم را نوازش می کند . یاد روباه قصه ی شازده کوچولو می افتم :" شازده کوچولو اگر اهلی ام کنی . این گندمزار طلایی را که می بینم یاد موهای تو می افتم ......"
به خودم می گویم : تو مسئول گلت هستی!
پی نوشت : تا ده ماهگی آوینا سر کاری که از من جدایش کند نمی روم

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم

سرچ کردم به دنبال اسم سوژین ....
رسیدم به بلاگ آقای کوچک
آوینا من سهم خودم را از درد گرفته ام .
بیا دل هردویمان به همین خوش باشد

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

برای سوژین دعا کنید

هیچ وقت به خدا باج ندادم . هیچ وقت التماس نکردم . حتی زمانی که درد زایمان از پیچ و خم وچودم بالا میرفت . حتی زمانی که آوینا بستری بود توی بیمارستان .
خدایا حالا برای اولین بار در زندگی ام می خواهم دعا کنم . سوژین را به لالایی های مادرش برگردان

هدیه خدا

این بار نوشتن برام خیلی سخت شده، چند بار نوشتم و پاک کردم ولی تا همین الآنش دلم راضی نشد که نشد. دیشب توی ماشین توی اتوبان همت گفتم نیم ساعته چرت و پرت جور می کنم تورو از فکر در بیارم ولی انگار نه انگار، یک لحظه یاد بعد از ظهر افتادم که دم پنجره رو به کوچه سرش رو گذاشت روی شونه ام و هق هق زد زیر گریه بعدش ام به مامانش زنگ زد و داستان رو براش گفت و ازش خواست دعا کنه. یاد این افتادم که از وقتی خبر رو شنیده چقدر داغون شده و من چقدر زحمت کشیدم که مودش رو عوض کنم و نشد!
بهش گفتم نیم ساعته چرت و پرت جور می کنم تورو از فکر در بیارم ولی انگار نه انگار. یهو به خودش اومد و با یه نگاه بی تفاوت گفت مگه تو میدونی به چی فکر می کنم؟ وقتی نگاه معنی دار منو دید بغض کرد و از پنجره ماشین  بیرون رو نگاه کرد.
بهش گفتم می دونی آدما توی یک همچنین موقعیت هایی دو جور واکنش کلی می دن؟ - هیچی نگفت و من ادامه دادم - بعضیا به هدیه خدا فکر میکنن و بزرگی و محبتش، به این فکر می کنن که هیچ چیزی بی حکمت نیست و هر در هر چیزی خیری هست، به این فکر می کنن که بدترین اتفاقات پیش آمده شاید بهتر از اتفاقات بدتری باشند که همین اتفاقات بد امکان وقوعشون رو سلب کرده، و البته از ته دل آرزو می کنند که همه چیز عوض بشه و لحظات خوش فوری خودشون رو نشون بدن. این جور آدما عمیقا و از ته دل آرزو می کنن که همه چیز خوب بشه و تمام فکر و ذکرشون میشه آرزوی خوب شدن اوضاع. همین موضوع بهشون کمک می کنه ضمن آمادگی برای اتفاقات بد، بتونند حداکثر انرژی رو برای تغییر اوضاع صرف کنند. این آدما انگیزه دارن.
دسته ی کلی دوم، آدمایی هستن که تا در آستانه ی پیش آمدهای بد کوچیک و بزرگ قرار می گیرن، زندگی رو تموم شده می بینن و آرزوی مرگ می کنن، آرزو می کنن که کاش می مردن و همچین روزی رو نمی دیدن، حاضرن هر کاری بکنن که زمان رو بر گردونن ولی در عمل انرژی شون رو تلف می کنن یا بهتر بگم همه ی انرژی شونو صرف از بین بردن خودشون و فرصت ها می کنن.
بهش کفتم بعضی از شرایط هستن که اصالتا چندان دست آدما نیستن و شاید طرز تفکر ما چندان تاثیر مستقیمی روی اتفاقی که افتاده نداشته باشن (مثل وقتی که پدر من فوت کرد) اما درک ما از شرایط، فکرمون و واکنشمون خیلی چیزای مهم رو تعیین می کنن و چه بسا اثر مهمی ام روی اصل اتفاق بزارن.
بهش گفتم خدا رو شکر شقایق (مامان سوژین) از روحیه اول برخورداره و این همه آدم دارن براشون دعا می کنن. ببین خودت و خودم چه جوری رفتیم تو فکر و داریم براشون دعا می کنیم. . . گفت پس چرا همه ی عکسای به اون قشنگی سوژین رو پاک کرده؟ گفتم این که دوست داره بلاگش چه جوری باشه به خودش ربط داره.

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

محمد

نشسته ام روی صندلی عقب ماشین . آوینا توی بغلم . حسابی گردن گرفته دیگر . توی بغل دیگر بند نمی شود همش می خواهد پا بگیرد. محمد پیچهای جاده چالوس را با احتیاط رد میکند . روی صندلی جلو مهمان خارجی اش نشسته که هی تند تند انگیلیسی بلغور می کند و عربی قربان صدقه آوینا میرود . محمد اما درست و حسابی جوابش را می دهد . کلمات را سنجیده انتخاب میکند مراقب است نه سیخ بسوزد نه کباب. از کی این قدر خوب انگلیسی حرف میزند؟
نشستهام روی صندلی عقب ماشین. آوینا توی بغلم به شانه ی محمد نگاه می کنم . پهن و مردانه . جدی و با وقار . کی محمد این همه مرد شد که من نفهمیدم؟کی این همه خوش سلیقه شد؟ سر آن کت و شلوار بی قواره ای که هجده سالگی می پوشید چه بلایی آمد ؟ همان کت و شلواری که خیالش را از بابت نیت جنس مخالف راحت می کرد؟
وای خدایا چقدر با وقار میخندد؟ چقدر جذاب و دوست داشتنی. نکند زن زیبایی جایی عاشقش باشد . نکند کسی این جور خندیدن را یادش داده باشد همان موقع که من سرم به کتابها و گزارشها و دخترم گرم بوده؟ سر آن خنده یواشکی از ترس جای خالی دندنهایش چه آمده؟
سر آن کلاسور کت و کلفت پر از شعرهای ممنوعهاش که یواشکی سر وقتش میرفتم و سر از رازهای نوجوانی اش در می آورد
نشستهام روی صندلی عقب ماشین و نگاه ماکنم به محم که از توی آینه به آوینا نگاه میکند توی چشمهای میشی اش رنگین کامان بالا و پایین میرود . یاد شانزده سالگی ام می افتم و اتاق درب و داغانش .آن روز دور از چشم امان و باباها با هم ایسمیل رد و بدل کردیم . محمد کی این همه بابا شد که من نفهمیدم؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

مامانی

هو هو چی چی ...
دیشب خواب یکسالگی ام را دیدم . یک سالگی ام یک قطار آرام و سر به راه بود با یک دامن . دامنی که عادت داشت از صبح تا ظهر تند تند مسیر بین آشپزخانه و یخچال را برود و بیاید . دامن مامانی
هوهو چی چی...
دیشب خواب یک سالگی آوینا رو دیدم . یک سالگی اش یک قطار آرام و سر به راه بود و یک دامن . دامنی که عادت دارد مسیر بین آشپزخانه تا یخچال را تند تند برود و بیاید . دامن مامانی خودش
پی نوشت : مامانی مادر بزرگ پدریام بود که چون مامانم شاغل بود کودکیام با او به هفت سالگی رسید . حیف از آن دامن دوست داشتنی که حالا زیر خروارها خاک خوابیده است . آوینا دامن مامان فاطمه و مامان سوسن را محکم نگه دار تا فردای روزگار توی بیست و شش سالگی دلت هوای یک سالگیت را نکند

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

وقتی آوینا سه ماهه می شود+عکس

و در دومین هفته ای که این پدر و مادر و فرزند بین کلانتری و دادسرا در رفت و آمدند تا حق صاحبخانه ی سابق معلوم الحال را کف دستش بگذارند که به شیوه ی مخصوص خودش از ما و تمامی 3 مستاجر قبلی اخاذی کرده بود (به بهانه ی واهی آسیب خوردن منزل) آوینا سه ماهه شد!
یادم نمیاد تا قبل از این گذرم به دادسرا و کلانتری افتاده باشد اما این آوینا کوچولوی بامزه ی ما تازه سه ماهشه و همه ی کلانتری و دادسرا می شناسنش!
خلاصه این که دیروز یه دو سه ساعتی وقت داشتیم که پرونده مون از دادسرا بره به کلانتری برای ابلاغ حکم احضار متهم که گفتیم از فرصت استفاده کنیم و یه سری به پارک کوروش بزنیم و اینم عکساش!






 




چهارشنبه 15 اردی بهشت هشتاد و نه

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

آوینایی که هست

سی سالگی مردها را دوست دارم ، چهل سالگی زنها را و سه ماهگی آوینا را

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

بلاخرا آوینا


این آوینای یک دو ماهه ماست . برگ گل ما خوشگله نه؟

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

اشک جادو

تیترش مسخره است ولی خوب انتخاب تیتر برای من یه کمی سخته!
آوینا دیروز 2 ماهه شد، یه روز قشنگ که با خنده و خوش اخلاقیش شروع شده بود.
بردیمش مرکز بهداشت شمیرانات شهرک قائم که واکسنای دو ماهگیشو بزنن براش، محیط خوفی بود، یه سوله ی کم نور و کلی کاغذ که به در و دیوار چسبونده شده بود، همه با محتوای بهداشتی و کم ارتباط باهم، اونقدر بی نظم که بعضی کاغذا نصف نوشته های کاغذهای اطراف رو پوشونده بود، البته ما خیالمون راحت بود که بچه ی دو ماهه از این چیزا نمی ترسه!
اما آوینا خانوم ما که به ساکتی و وقار معروفه شروع کرد به بی تابی! من و مامانش از هول مون پستونکش رو جاگذاشته بودیم، من سریع رفتم از خونه پستونک آوردم و وقتی برگشتم دیدم مامانش داشته توی این مدت بهش شیر می داده تا آروم بشه.
خب تا اینجاش هیچ مشکلی نیست، یه خاطره ی ساده ی ساده که دوست داشتم جزئیاتش ثبت بشه. بعد از واکسن خانوم واکسنیه که خیلی ام خوش برخورد بود گفت روی پای چپش یخ بذارید تا خوب بشه! آوینا هم همونطور که انتظار داشتیم خیلی زود زود گریه اش تموم شد
تا اینجاش هم مشکلی نیست ولی بوی دردسر میاد!
سه تایی رفتیم خونه، قطره ی استامینوفن بهش دادیم و کیسه یخش رو هم گذاشتیم اما بی تابی ، گریه و بعد جیغ هاش شروع شد و این باعث می شد ما بیشتر قربونش بریم و بیشتر براش کمپرس سرد بزاریم. هرچه بیشتر می گذشت بیشتر دلمون می سوخت و تعجبمون نسبت به فلسفه ی نا معقول کمپرس سرد بیشتر می شد. حتی به مرکز بهداشت هم زنگ زدیم و اونا دوباره گفتن کمپرس سرد بزاریم!!!
آوینا همینجور جیغ می زد و هق هق می کرد، توی چشمای قشنگش اشک جمع شده بود و جادوگرانه دیوانه مون می کرد تا این که زنگ زدیم به دکتر پاچناری و اون با تعجب گفت چطور ممکنه کمپرس سرد گذاشته باشین؟ باید کمپرس گرم بذارین و ماهم چنین کردیم و آوینا کم کم آروم شد، جیغ تبدیل شد به گریه، گریه به غر، غر به اخم، اخم به آرامش و شروع خنده!
ما هم آرام شدیم و سپاسگذار.
امروز که اومدم شرکت دوباره یاد دیروز افتادم و گریه های آوینا، اینبار اشکش بدجوری جادوم کرد و یاد این افتادم که به خاطر کمپرس سرد من بود که گریه ها و جیغ هاش بیشتر می شد. اون هم آوینا که سکوت، وقار، آرامش و خنده هاش همیشه باعث شده فراموش کنیم چقدر کوچیکه. بابایی ازت معذرت می خوام و میخوام به عنوان پاداش این درد کشیدنت و لبخندی که بعدش تحویلمون دادی اولین پند پدرانه رو بهت جایزه بدم:
"زندگی درد داره، درد ای بزرگ تر به بزرگ تر شدن آدما مربوطه و گاهی اوقات کسایی که دوست دارن ممکنه بهت اشتباهی محبت کنن. بعضی از دردا نشون از ورود به مرحله ی جدید و قشنگ دارن نشون به نشون گریه ی آغاز تولدت که من و مامانت و مامان بزرگت یادمون نمی ره. بیا از این به بعد اسم اشکای بزرگ شدن رو بذاریم اشک جادو."   

دوشنبه 16 فروردین 89

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

زن ها فرشته اند اما تو چیز دیگری!

این پست جواب پست پایینی یه، اول حتما اونو بخونین! WARNING!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این همه خاطرات قشنگ، بعد از 2 ماه فیلت یاد هندستون کرده زن؟؟؟

تا چشم به هم بزنی می بینی رفته برات سبزی بگیره، زردی چیه دیگه؟

یه مدتی جو جنبش زرد گرفته بودش تموم شد رفت، جورشم قبل از همه گردن تو بود، چاره ای هم نبود، حالا اگه جای مادران شهدای جنبش سبز بودی چی کار می کردی؟ اگه مادر شهید فهمیده بودی؟ مادر احمدی نژاد چی؟ خوشت میومد؟ بچه عزیزم تا بشه 40 سالش کلی بالا پایین داره، الان که 40 روزشه. حالا هی اون لباسا رو فشار بده توی اون کشو، خوب زیر کشو در میره، فشار میاره به کشو پایینی اونم خراب میشه اونوقت در کشوها باز نمی شه میای منو فحش میدی آخرشم که فمنیست شدی رفتی پی کارت، اصلا همتون فرشته! دست از سر کچل ما مردا بر دارین دیگه!

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

زنها فرشته اند!

یک ، دو ، سه ، چهار . پاهایم را روی سرامیکها برق افتاده می کشم و می شوم یکی از چند زنی که دارند لنگ لنگان به سمت بخش نوزادان میروند . راه رفتن سخت ترین کار دنیاست مثل ایستادن . مثل خوابیدن ، مثل نشستن . راهرو دراز است . بی پایان . دیوارها سفید سفید.پاهایمان یاری نمی کند دست می کشیم به دیوار . صدای محمد می پیچدتوی گوشم . " باز تو دست زدی به در و دیوار کثیف؟" راهرو جلوی چشمانمان قد می کشد . بچه مان آنجاست انتهای راهرو .اسممان را از بلند گو اعلام کرده اند . گریه می کند . صدای گریه اش را بین هزار تا گریه دیگر می شناسیم . درد از پاهایمان بالا می آید . میپیچد توی قلبمهایمان .اشکهایمان گولوله میشوند می ریزند روی گونه ها . دلمان برای همدیگر میسوزد .سعی میکنیم رنجمان را از هم پنهان کنیم . به هم می گوییم چیزی به آخر این رنجها نماده . چهارتا سرامیک دیگر . سه تا دو تا ....
محمد کنار تخت آوینا ایستاده . خیره شده به من که بچه را شیر می دهم . عوض می کنم . روی پهلوی راست می خوابانم . دماسنجش را نگاه میکنم . دستهایش را می دهم زیر پتو . "این همه کار رو کجا یاد گرفتی ؟"
" توی صومعه ای به اسم بخش نوزادان بیمارستان میلاد "
پا نوشت : من دو تا خاطره بد تو زندگیم دارم : یکی مردن دو تا جوجه هام تو دوازده سالگی دومی زردی گرفتن آوینا تو بیست و شش سالگی !

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پیک شادی

بوی عیدی، بوی شیر!
سال 89 هم شروع شد، اولین عید "آوینا دار" ! سال تحویل رو تو جاده از بابلسر به سمت تهران بودیم (دقیقا تو جاده ی بابل به آمل) و بعد دیدار بابابزرگ مامان بزرگ های خودمون و آوینا. پدرسوخته نیومده چقدر عیدی جمع کرد و چقدر هم برکت به همه مون داد! شاید من و مامانش و مامان بزرگاشو بابابزرگش و . . . توی این پنج عید گذشته اینقدر خوشحال و شادان نبودیم.
شش عید پیش بود که پدر من خوشحال بود از بوسیدن عروسش و 15 روز بعدش بود که رفت.
حالا این آویناست که بوی پدربزرگشو میده (به علاوه ی بوی شیر) و عیدمون رو دوباره شاد کرده.
این بود انشای من.

پنج شنبه 5 فروردین 89

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم

آوینا تولدش تقریبا همزمان با تولد مامانش و سالروز نامزدیمون بود و حالا چهل روزگیش همزمان با چهارشنبه سوری و شب تولد باباش! دیشب هم که کلی بهش خوش گذشت با کلی خاله عموهای مختلف و رقص دور آتش با بچه های گروه دوچرخه سواری توریستی مان. فعلا آوینا کوچکترین عضوگروه دوچرخه سواریه تا مهرماه که خوشگل کوچولوی بعدی.
 ضمنا چون همه چی آرومه، مامانش هم خوشحاله، منم خوشحالم، خودش هم که اصلا خوشحال خوشحال به دنیا اومده!

فقط نمی دونم چرا با این تم ها و اینترفیس بلاگ اسپات حال نمی کنم. تا مشهور نشدیم و هاله ی نور دور سرمون ندیدیم شاید برش داریم ببریمش ورد پرس یا یه بلاگ سرور دیگه!

چهارشنبه 26 اسفند 1388

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

این روزها که می گذرد

به قول یه دوستی مهم ترین انتقادی که به نوشته های بابای آوینا وارده " پراکندگی" یه.
دیروز با مامان بچه ها (همان " منزل" سابق) صحبت می کردیم، منزل (همان " مامان بچه ها"ی فعلی) بر این عقیده بود که نوشته های من خوب اند، در نهایت قبول کردم اما نتونستم قبول کنم که مثل خودش حرفه ای ام، دلیلش هم واضحه من یه ذهن فعلاً "فان" دارم و هر چرند و پرندی که توش میاد رو تایپ می کنم، توی دنیای امروز هم کمتر کسی از چرند و پرند بدش میاد (خوب من اعتقاد دارم جامعه بشری به سرعت داره به سمت خل شدن پیش می ره) و اینه که گاهی اوقات نوشته های من هم کمی قابل قبول می شه اما مامان آوینا فرق می کنه، می تونید به اون یک کلمه بدید (مثلا: " راننده ی کچل") و 4 صفحه مطلب از هر ژانری که بخواید تحویل بگیرید.
حالا اینا ربطش به آوینا و تیتر این پست چیه؟ می تونیم برای جواب این سئوال مسابقه طرح کنیم ولی خوب کار سختیه، جایزه اش اما می تونه یه بوس از دستای پرنسس آوینا باشه، می تونیم مسابقه طرح نکنیم، بیایم به جاش نظرسنجی، رای گیری یا حتی رفراندوم برگزار کنیم که این خودش چند تا عیب داره و چند تا حسن، حسن بزرگش اینه که دیگه لازم نیست جایزه بدیم، عیب بزرگش اینه که سیاسی میشه، وقتی ام سیاسی بشه فامیلیه آوینا که " دیبا" اه، منم که حرف از رفراندوم و پرنسس و این حرفا زدم، فردا ارتش سایبری می ریزه دستگیرمون می کنه من و پرنسس و مامانش رو به خاک سیاه می شونه، یه راه دیگه ام هست که من الان همین جا جواب رو اعلام کنم و بگم جواب در سطر اول این پست به صراحت ذکر شده!

ازتون می خوام سطرهای بالا رو نخونین  و خوندن این پست رو از همین جا شروع کنین (می دونم دیگه دیر شده)!
این روزها که می گذرد، من شادم. واقعا شادم انگورمون شراب شده (آوینامون 40 روزه شده)، همدم و مونس ام با عروسکش حسابی خوش می گذرونه، سال داره نو میشه، فردا تولدمه، امروز چهارشنبه سوریه، و خودم در حال گرفتن تصمیمات جدید هستم (نه، اون تصمیمات تجدید فراش و این حرفا نیست، می خوام با چند تا عزیز اتمام حجت کنم و با یک عوضی تسویه حساب، البته اگر فردا اون عوضی به قتل رسید یه وقت نندازین تقصیر من، این بلاگم به عنوان مدرک رو کنین، تسویه حسابای من سافت و بدون دردن همیشه). خوشحالم که آوینای چهل روزه ی ما می خواد اولین بهار عمرشو ببینه و احتمالا اولین مسافرت عمرش رو بره، یک هفته ای هم میشه که خنده های ملیح با صدا و بی صدا تحویلمون می ده، البته انواع و اقسام خرابکاری های رنگارنگ رو که مدت هاست تحویل باباش می ده! من حتی از اون هم خوشحالم، خرابکاری هاش رو هم دوست دارم. ولی انصافا هیچ چی مامانش نمی شه! 

چهارشنبه سوری مبارک!

سه شنبه 25 اسفند 88

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

آوینا انگور است!!!

آ وینا انگور است .آوینا خوشه ی انگور است . آوینا برگ گل است . آوینا امروز سی و نه روزه است . برای چیزهای خوب دنیا بعد از گذشتن از عدد چهل اتفاقهای خوب می افتد . جنین بعر از چهل هفته به دنیا می آید . بچه بعد از چهل روز از آب و گل در می آید . انسان بعد از چهل سال عاقل می شود . روح بعد از چهل روز به زندگی جدید عادت می کند .انگور بعد از چهل روز شراب می شود .
فردا برای مامان آوینا روز مهمیست : آوینا فردا شراب می شود

خاله های جدید آوینا

آوینا مامان . تبریک .امروز برای توآوینا دخترم روز خوبیست . چون چند تا خاله جدید پیداکردی . دوستای مامان که بعد ازبه دنیا اومدنت دیگه جواب سلام مامان رو نمی دادند بعد از اتفاق دیروز یک دفعه مهربان شده اند!خوب خدا را شکر . با جا به جایی دیروز، مامان ، مشکل همه حل شد .حالا دیگه لازم نیست مامان از خودش سوالهای عجیب غریب بکنه و جوابای عجیب غریب تر بشنوه . مامان حالا هیچ دشمنی نداره . نه جای کسی رو تنگ کرده . نه بیشتر از حقش هواش رو دارند . تازه باید براش کا دو هم خرید چون بعد از عمری باعث شد دل خاله ها خنک شه و نسبت به خودشون احساس بهتری پیدا کنند
پی نوشت:این پست به شدت به پست قبلی وابسته است که متاسفانه پست قبلی توسط وزارت فرهنگ و ارشاد غیر اسلامی (بابای آوینا ) حذف شد

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

شانه های من برای تو


ما از روز اول همه چیز رو تو زندگیمون جوری تنظیم کردیم که دو نفره باشه، با هم کار کنیم، با هم بخریم، با هم قسط بدیم، با هم کارای خونه رو انجام بدیم و هیچ من و تو ی تبعیض آمیزی وجود نداشته باشه. اما آخرش یه جا گیر کردیم. دقیقا فردای روز تولد آوینا دیدم چقدر خسته ای و فهمیدم چه کار سختی انجام دادی، اون جا بود که احساس کردم سبیل دارم ، کت شلوار تنمه و کلاه شاپو سرم،  پس تو خیال خودم پشت گیوه هامو ور کشیدم و چشامو  چپ کردم و خودمو همچی همچی کردم و نعره زدم که بچه مال مادرشه نه پدر!!! (البته چون احساس لوطی بودن ام درونی بود و کسی نفهمید، نعره ام هم توی دلم بود و کسی نشنید).

از اون به بعد سعی کردم گوشه ای از کارای آوینا رو به عهده بگیرم که مساله حل بشه و حتی فکر می کردم ایده ی شیردوش برقی خیلی کمک می کنه ولی نشد چون بالاخره من مادر نیستم. ولی عوضش همون شونه های عریض و محکم رو دارم و مثل همیشه مال توئه. قول میدم.

شنبه 22 اسفند 88

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

داخلی ,شب ,ساعت دو

همه جا ساکته . به جز چراغ راهرو بقیه چراغا خاموشن .همه خوابیدن به جز من که طبق معمول دارم مثل روح سرگردون تو خونه میگردم . اتاق ساکته . پاهام دیگه جون ندارن . اتاق دور سرم می چرخه . میافتم رو تخت . سرم رو میزارم رو شونه ی محمد . سرم با سفتی شونش غریبی میکنه . مدتهاست از این شونه ها غافل شدم . گهواره آوینارو یه تاب کوچیک میدم . هیچ چی سر جاش نیست . خوب میدونم . دلم برای روزای دو نفره تنگ میشه . برای خواب راحت و بی دغدغه . برای سر خودم که بی خیال روی شونه قرص و محکم محمد میافته .اتاق ساکته . انگار نه انگار سه تا آدم دارن اینجا نفس می کشن . دلم می خواد با یکی حرف بزنم . دلم می خواد یکی سکوت اتاق رو بشکنه .یه دفه اتاق پر میشه از یه صدای غریب .قرچ ,قرچ,قرچ . آوینا داره با تمام وجود پستونک می خوره!

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

احتمالا گم شده ام

اینجا خیلی شلوغ پلوغه . آدمها پشت هم می یان و میرن . بعضی ها خوش اخلاقند . بعضی ها بد اخلاق . بعضی ها شاکی اند از اینکه مطلب هاشون دیر شده و به این شماره نرسیده . بعضی ها با خیال راحت نشستن پای کامپیوتر و دارن تو فیس بوک می چرخن . این وسط اما تکلیف همه با خودشون رو شنه غیر از من . من الان درست سی و دو روزه که گم شدم .نمی دونم یه بچه ی مو مشکی سی و دو روزه ام که همه امید و آرزوم شیر خوردنه یا یه دختر بیست و شیش ساله که داره خودش رو میکشه وزنش رو برگردونه به اونی که قبلا بود یا یه زن جا افتاده که داره سعی میکنه احساساتش رو بین بچه اش و شوهرش قسمت کنه . تو میدونی من کیم؟ احتمالا گم شده ام !
پا نوشت: اینجا تحریریه همشهری مثبته

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

خواندن کی بود مانند دیدن؟

البته درسته که خواندن کی بود مانند دیدن و درسته که بچه روز به روز رنگ عوض می کنه و درسته که همه پدر مادرا فکر می کنند بچه شون خوشگل ترین فرشته ی روی زمینه (اثر عشقه دیگه) و درسته که سوسگه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریت برم و درسته که این چند خطی که نوشتم خیلی چرند و پرند بود (مثل بقیه نوشته هام البته!) ولی فعلا عکس 5 روزگی آوینا رو داشته باشید تا بعدا! توضیح این که عکاسش مامانش بوده، نینیش ام زردی داشته!
عکس قشنگاشم کم کم آپلود می کنیم.

یکشنبه 16 اسفند 88

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

اندر احوالات خاله عمه ها و مهربانی

خیلی دلم می خواست با مامانش یکی در میون بلاگش رو آپدیت کنیم ولی خوب الان دوباره نوبت من شد، 5 شنبه که میلاد پیامبر اسلام بود 3 تایی رفته بودیم محل کار مامانش، خیلی دوست ندارم فضای فعلی اونجا رو با محل کار خودم مقایسه کنم ولی کلا از یکی دو نفر احساس منفی موج می زد که امیدوارم اشتباه حس کرده باشم. من همین الان این جا از همین تریبون به همین وسیله ضمن تشکر از سایر مثبت ها و مثبت اندیشان و مثبتگران حاضر و غایب علی الخصوص خاله یکسانه و خاله مونا، به همه ی حضار اعلام می کنم اگر هر کسی به هر وسیله ای تحت هر عنوانی در هر زمان و مکانی و به هر شکلی با مادر بچه هام خوش رفتاری نکنه، خوب بد رفتاری کرده و این اصلا خوب نیست! (بنازم به این غیرت)

این آوینا خانم ما به غیر از خاله نرگسش و فک و فامیل ننه باباش که میشن کلی خاله و عمه رنگ و بارنگ و جور واجور کلی خاله و عمه دیگه ای هم داره که دست کمی از اون دست خاله و عمه ها ندارند و بعضا ممکنه بعضی از این خاله عمه ها از بعضی از اون خاله عمه ها خاله عمه تر هم باشن! نمونش عمه یکتا، با این که توی این یک ماه فرصت زیارت پیدا نکرده بودم، ولی یه کادوی خیلی خیلی قشنگ برای آوینا فرستاده بود که امروز به دستم رسید و از هول ام خودم بازش کردم و دیدم توش 2 تا کادوی خیلی قشنگه. البته وقتی برای تشکر زنگ زدم دعوام کرد و گفت باید مامان آوینا بازش می کرده.
به یه نتیجه ی جالب رسیدم که خاله عمه ها مهربون تراشون طرفدار مامان بچه هان مهربوناشون هم همین طور بداخلاقاش بر عکس!

ضمنا آوینا خانوم یک ماهش شد پدرسگ!

شنبه 15 اسفند 88

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

داستان بلاگ دار شدن خانوم آوینا در 27 روزگی

این که چی شد آوینا خانم در سن 27 روزگی دارای یک بلاگ شد هم داستان داره و هم تاریخچه، داستانش خیلی مهم نیست تاریخچه اش هم همین طور ولی ما (ننه باباش) سابقه ی این جور کارا رو از خیلی قبل تر ها داریم، بگذریم. ما یک بار وقتی آوینا خانم 5- ماه داشت (یعنی 5 ماه مونده بود که به دنیا بیاد) و هنوز قرار بود اسمش ساینا باشه (مثل سمند که اول X7 بود و بعدا شد سمند) اومدیم براش ای میل بسازیم که البته سرور های یاهومیل و جی میل رسما به ما خندیدند و اعلام فرمودند تاربخ تولد بعد از الان است و نمی شود! خلاصه ما اون موقع بی خیال شدیم و بعد از تولد آوینا دوباره سعی کردیم که البته اونم داستان خودشو داره که نمی گیم الان. به هر حال ایشون از هفته ی اول تولد دارای ایمیل بوده اند و از 27 روزگی دارای بلاگ. خوب منم اگه بابام به جای دکتر اون موقع، مهندس و مدرس شبکه های بانکی بین المللی در عصر آی تی بود، مامانم هم در عصر رسانه روزنامه نگار بود از همون 27 سال پیش ایمیل داشتم.
به هر حال.
آوینا به معنای عشق خالصه (Pure Love) و به قولی مثل آب زلال. ما سر داستان اسم گذاری آوینا پوست از سرمون کنده شد! آخه چند تا آیتم بود که همشون برامون خیلی مهم بود: پارسی بودن، آهنگین بودن، راحتی تلفظ، معنی سنگین و قشنگ، هماهنگی کامل به نام خانوادگیش، بی ارتباط بودن با هر عقیده و مذهب به خصوص (برخلاف خودمون که خارج از کشور باید اثبات کنیم تروریست نیستیم) اعم از مسلمون و زرتشتی و مسیحی و بودایی و هر فکر و مذهب محترم دیگه یی، و خلاصه از این جور حرفا که انتخابمونو سخت تر می کرد.
از تعریف داستان این که چه اسمایی کاندید بودند و چی شد که آوینا شد هم صرف نظر می کنیم ولی همین بس که بدانید تمام موارد مد نظر ما با این نام تامین شد تا 2:30 صبح روز 15 بهمن ماه 88 که آوینا خانم ما متولد شد (من یعنی باباش همیشه دوست داشتم بچه ی اولم دختر متولد بهمن باشه). البته جا داره از خاله اکرمش هم تشکر کنیم که یه جورایی میشه گفت تیر خلاص رو اون زده.
از تعریف روزای اول هم فعلا می گذریم که چشماتون درد نگیره (ولی بعدا باید بخونیدش) و به این جا می رسیم که دختره انگار تجسم واقعی اسمشه (خب از ترکیب من و مامانش غیر از این هم انتظار نمی ره!) و بر خلاف خودمون که دشمن زیاد داریم (خداییش بیشتر دشمنامون به خاطر عشق مفرط ما به همدیگه باهامون دشمن شدن و ما همیشه اونا رو هم دوست داریم) خلاصه ممکنه بعضی ها ما رو دوست نداشته باشند ولی بر خلاف ما، فعلا همه عاشق این گوله ی عشقن. تا ببینیم بزرگ شود و به حرف آید و چه شود!
خاله نرگسش اون شب نشسته بود بالای سرش می زد تو سر و صورت خودش می گفت : "آخه خاله من چی کار کنم از دوری تو!!! خاله من با شما در عاشقیت ام، به کی بگم؟؟" دیروز آوینا رو اوردم شرکت امروز خاله یکسانه اش در و باز کرد قبل از این که بذاره من سلام کنم تند تند از خواب قشنگی تعریف کرد که دیشب دیده بود و معلوم بود دیشب حسابی با هم کیف کردن، خاله موناش خوش اخلاقانه (!!!!!!) حال آوینا رو می پرسه و مامان رونیکا از رونیکا می گه که دیگه به جایی "عمو دیبا" به من می گه "نی نی عمو"، خاله های دیگه اش هم (خاله سمیه، خاله سارا3) هم به همین ترتیب.
این شد که بلاگ آوینا خانوم توی بلاگ اسپات ایجاد شد!!! حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!

چهارشنبه - 12اسفندماه88