دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

آیینه هایی که رو به دیوارند

سرم روانداختم پایین . نه حالا همون دو ماه پیش که خبر رو شنیدم . محمد گفت از چی خجالت می کیشی ؟ گفتم ازشقایق . گفت : حق نداری . نه این دفعه دیگه نه . نه حالا که از همه اون روزهای سیاه و تلخ بیرون اومدیم . نه حالا که آوینا اومده ..... این شد که سعی کردم فکر نکنم نه به شقایق . نه به سوژین . و با دیدن هر لبخند آوینما یاد چشمهای غمگین سوژین نیافتم و چشمهایم را روی پوستر دعوت کننده بچه های محک ببندم که هر روز ساعت نع صبقح سر بلوار اوشان من را به یاد "اونجا " می انداخت
سرم رو انداختم پایین . همون موقع که سمانه گفت هر بار یاد سنا می افتم به خاطر سوژین عذاب وجدان میگیرم و لنمیس توانم یک دل سیر دخترم رو ببوسم .
سرم رو انداختم پایین همون موقع که کامنتهای بلاگ آوینا رو چک کردم و پیام غمگین اون زن باردار رو خوندم .........
شقایق جان تا امروز صبح هر چی می گشتم چیزی بقرای امیدوار بودن به بهتر شدن این دنیا پیدا نمی کردم ... تا امروز صبح که سر به بلاگت زدم.........
پی نوشت : سوژین خوب شد. خدا رو شکررررررر