رادین روی تاب خوابش برده . ایستادم کنارش دو ساله است . حاضر نمی شود از تاب پیاده شود . تا چشمش را باز می کند فیلش یاد هندستون می کند . مامان می خواهد . مربی ها می گویند به زور ببریمش خودش آرام می شود . عمه قبول نمی کند می گوید معلوم نیست توی ذهن این بچه آن موقع که داریم به زور از پله ها می بریمش بالا چه اتفاقی می افتد . دو ساعتی هست نوبتی توی حیاط تابش می دهیم تا راضی شود .... در باز می شود رحیم نژاد از راه می رسد . پسرش را روی تاب می بیند و من را بالای سرش . خیلی خوشش نمی آید مثل بیشتر پدر و مادر ها به سردی هوا فکر می کند و اینکه بچه اش اینجا دارد خودسر می شود ....می پرسد ایده برای یک برنامه ی ده دقیقه ای مستند برای شبکه دو داری ؟ می گویم فکر توی کله ام زیاد است اما وقت ندارم باور می کنی ؟عصبانی می شود می گوید این تصمیمی است که برای آینده ات گرفته ای ؟ می خواهی بچه داری کنی ؟؟؟؟؟؟
پی نوشت 1 : مهدی رحیم نژاد دوست عزیز دوران روزنامه نگاری من است .
پی نوشت 1 : مهدی رحیم نژاد دوست عزیز دوران روزنامه نگاری من است .
۳ نظر:
مبارک باشه مهد .....
چقدر دلم خواست دخترم رو بیارم اونجا با این همه مهربونی و لطف مربی هاش ... آوینا جون رو ببوسین
عزيزدلم خوش به حالت كه لااقل شغلي رو انتخاب كردي كه مي توني در كنار بچه ات باشي تصوركن هم از آوينا دور بودي هم نمي تونستي حرفه مورد علاقه ات رو ادامه بدي.
راستي مهدكودك مبارك.
مامان آوینا
ناشناس جون نمیشه شما رو شناخت ؟؟؟؟؟؟ عزیزم دخترت رو بیار پیشمون . ما پاسدارانیم شما کجایی ؟
ارسال یک نظر