چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

داخلی ,شب ,ساعت دو

همه جا ساکته . به جز چراغ راهرو بقیه چراغا خاموشن .همه خوابیدن به جز من که طبق معمول دارم مثل روح سرگردون تو خونه میگردم . اتاق ساکته . پاهام دیگه جون ندارن . اتاق دور سرم می چرخه . میافتم رو تخت . سرم رو میزارم رو شونه ی محمد . سرم با سفتی شونش غریبی میکنه . مدتهاست از این شونه ها غافل شدم . گهواره آوینارو یه تاب کوچیک میدم . هیچ چی سر جاش نیست . خوب میدونم . دلم برای روزای دو نفره تنگ میشه . برای خواب راحت و بی دغدغه . برای سر خودم که بی خیال روی شونه قرص و محکم محمد میافته .اتاق ساکته . انگار نه انگار سه تا آدم دارن اینجا نفس می کشن . دلم می خواد با یکی حرف بزنم . دلم می خواد یکی سکوت اتاق رو بشکنه .یه دفه اتاق پر میشه از یه صدای غریب .قرچ ,قرچ,قرچ . آوینا داره با تمام وجود پستونک می خوره!

۱۱ نظر:

اكرم گفت...

شانه هاي محمد هميشه متظر و مال توست.مال تو و حالا آوينا.

سمانه گفت...

گم نشدی عزیزم تو م ا د ر شدی
آره خیلی سخته منم دلم برا یه خواب راحت و روزای عاشقانه ی دوتایی لک زده اما به عشق بی کرانش می ارزه گلم

سمانه گفت...

راستی مرسی که به وبلاگم اومدی و ممنون که به نوشته هام لطف داشتی
یه زمانی ید طولایی تو نوشتن داشتم توی دانشگاه برای تمام مراسمات من مطلب می نوشتم و یا می دادم بچه های دیگه اجرا کنن یا این که اکثر مواقع خودم مجری می شدم(آخه عشق مجریگری هم دارم) یه زمانی هم جوونیا برای روزنامه ها و مجلات مختلف مطلب می نوشتم و ارسال می کردم
البته بیشتر عشقولانه و احساسی
؛)

شقایق مامان سوژین گفت...

به یه چشم به هم زدن چهار ماهه میشه حالا ببین و از یکی دو ماه دیگه زندگیتونم به روال قبلش برمیگردهههه، بر نگرده هم چنان به این زندگی عادت میکنی که انگار صد ساله این مدلی زندگی میکردین، قشنگ می نویسین، زود زود میام دیدنتون، بخصوص اینکه باباشم همکاری میکنه بابای دختر منم قراره بنویسه برای دخترم با اینکه پیشنهاد خودش بوده الان که دخترم چهار ماهش شده تازه یه متنی نوشته با عنوان دیباچه!
ممنون که به ما سر زده بودی من و دخترم می بوسیم تو و دخترتو.

میتی مامان مهرناز گفت...

عزیزم مرسی که به وبلاگم اومدی
منم روزای سختی رو گذروندم مثل خودت یعنی فکر میکنم هممون همینطوریم طول میکشه تا عادت کنیم ولی مطمئنم یه جایی میرسه که میبینیم این وروجکا عشق ما و شوهرامونو بیشتر و بیشتر کردن اینا تداوم عشق مان باید مواظبشون باشیم
دوستتون داریم من و دخملی

ستاره گفت...

سلام عزیز
این که وروجکهامون یک جورهایی هم نام هستند و هم سن و عنوان یکی از پستهایت هم نام آخرین کتابی است که در دوران علافی (اشاره به دوران قبل از مادر شدن) خواندم باعث شد من به اینجا برسم. وجهه مشترک کم نیست ماشاا... .
به هر دلیلی که اومده باشم مهم نیست مهم این است که از این داستان کلی ذوق زدم و به همین دلیل لینکت می کنم که ادرست را فراموش نکنم.
اونی را که قرار بود اول بگم هم اخر می گم... از اشناییت خوشوقتم یا شاید خوشبختم. شما نویسنده ها بهتر می دانید ما سوادمان خیلی نیست و ادبیاتمان هم از بعد از دبیرستان بوسیدیم گذاشتیم کنار.نترس من هنیشه این قدر پر چونه نیستم قول می دم دفعه بعد کامنت کوتاهتری بگذارم.دوست داشتی سری هم به ما بزن

فرشته مامان امیر طاها گفت...

سلام خانمی خیلی خودت را اذیت نکن اولش همینطوریهاست دیگه
لینکت میکنم تا همیشه بهت سر بزنم دوست داشتی پیشم بیا وما را هم بلینک

فرشته مامان امیر طاها گفت...

نمی دونم نظر قبلی سند شد یا نه به هر حال....

نگین گفت...

سلام عزیز دل
مرسی که به من و عارفه سر زدی
من تمام سعیم اینه که توی باورم بگنجونم دلداریای اطرافیانو که این روزای سخت به زودی میگذره و همه چی روبراه میشه.
منتظر و امیدوار روبراه شدنشم.
توام باش که راحت تر و شیرین تر بگذره.
به روزم.
شاد باشی...

مامان آوینا گفت...

بچه ها ممنون از نظراتنون . حتما لینکتون میکنم

مامان امیررضا گفت...

چیزی نیست عزیزم روزای اول همش همینه قشنگی زندگی هم به این سختی هاست وقتی با همه سختی هات وقتی نی نی رو خوابوندی ارزو می کنی خوب بخابه تا بتونی چند دقیقه سر رو شونه همسرت بذاری