شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

زنها فرشته اند!

یک ، دو ، سه ، چهار . پاهایم را روی سرامیکها برق افتاده می کشم و می شوم یکی از چند زنی که دارند لنگ لنگان به سمت بخش نوزادان میروند . راه رفتن سخت ترین کار دنیاست مثل ایستادن . مثل خوابیدن ، مثل نشستن . راهرو دراز است . بی پایان . دیوارها سفید سفید.پاهایمان یاری نمی کند دست می کشیم به دیوار . صدای محمد می پیچدتوی گوشم . " باز تو دست زدی به در و دیوار کثیف؟" راهرو جلوی چشمانمان قد می کشد . بچه مان آنجاست انتهای راهرو .اسممان را از بلند گو اعلام کرده اند . گریه می کند . صدای گریه اش را بین هزار تا گریه دیگر می شناسیم . درد از پاهایمان بالا می آید . میپیچد توی قلبمهایمان .اشکهایمان گولوله میشوند می ریزند روی گونه ها . دلمان برای همدیگر میسوزد .سعی میکنیم رنجمان را از هم پنهان کنیم . به هم می گوییم چیزی به آخر این رنجها نماده . چهارتا سرامیک دیگر . سه تا دو تا ....
محمد کنار تخت آوینا ایستاده . خیره شده به من که بچه را شیر می دهم . عوض می کنم . روی پهلوی راست می خوابانم . دماسنجش را نگاه میکنم . دستهایش را می دهم زیر پتو . "این همه کار رو کجا یاد گرفتی ؟"
" توی صومعه ای به اسم بخش نوزادان بیمارستان میلاد "
پا نوشت : من دو تا خاطره بد تو زندگیم دارم : یکی مردن دو تا جوجه هام تو دوازده سالگی دومی زردی گرفتن آوینا تو بیست و شش سالگی !

۳ نظر:

شادی گفت...

وای دقیقاً می فهمم چی می گی مثل همون حالی که منم داشتم وقتی فهمیدم شانا زردی داره و باید بستری بشه اونم چند؟ "28"

فرشته مامان امیر طاها گفت...

عزیزم اخ گفتی و این درد کهنه را تازه کردی وقتی یادم میافته که طاها زردی گرفته بود دلم میخواد بمیرم ....
تازه بعدش هم عفونت ادراری ...
بگذریم اوینا را ببوس و عکس ازش بذار

مامان آوینا گفت...

دوستای خوبم بابای آوینا تو عکس گذاشتن تنبله منم بلد نیستم عکس بزارم . به خودش بگید . یا یادم بدین چه جوری عکس بزارم