شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

محمد

نشسته ام روی صندلی عقب ماشین . آوینا توی بغلم . حسابی گردن گرفته دیگر . توی بغل دیگر بند نمی شود همش می خواهد پا بگیرد. محمد پیچهای جاده چالوس را با احتیاط رد میکند . روی صندلی جلو مهمان خارجی اش نشسته که هی تند تند انگیلیسی بلغور می کند و عربی قربان صدقه آوینا میرود . محمد اما درست و حسابی جوابش را می دهد . کلمات را سنجیده انتخاب میکند مراقب است نه سیخ بسوزد نه کباب. از کی این قدر خوب انگلیسی حرف میزند؟
نشستهام روی صندلی عقب ماشین. آوینا توی بغلم به شانه ی محمد نگاه می کنم . پهن و مردانه . جدی و با وقار . کی محمد این همه مرد شد که من نفهمیدم؟کی این همه خوش سلیقه شد؟ سر آن کت و شلوار بی قواره ای که هجده سالگی می پوشید چه بلایی آمد ؟ همان کت و شلواری که خیالش را از بابت نیت جنس مخالف راحت می کرد؟
وای خدایا چقدر با وقار میخندد؟ چقدر جذاب و دوست داشتنی. نکند زن زیبایی جایی عاشقش باشد . نکند کسی این جور خندیدن را یادش داده باشد همان موقع که من سرم به کتابها و گزارشها و دخترم گرم بوده؟ سر آن خنده یواشکی از ترس جای خالی دندنهایش چه آمده؟
سر آن کلاسور کت و کلفت پر از شعرهای ممنوعهاش که یواشکی سر وقتش میرفتم و سر از رازهای نوجوانی اش در می آورد
نشستهام روی صندلی عقب ماشین و نگاه ماکنم به محم که از توی آینه به آوینا نگاه میکند توی چشمهای میشی اش رنگین کامان بالا و پایین میرود . یاد شانزده سالگی ام می افتم و اتاق درب و داغانش .آن روز دور از چشم امان و باباها با هم ایسمیل رد و بدل کردیم . محمد کی این همه بابا شد که من نفهمیدم؟

۶ نظر:

ستاره گفت...

قشنگی دنیا به همین آمدن و رفتن های ماست .هر روز یک جور ظاهر می شویم و روز به روز نقش هامون عوض می شه. مهم با هم بودنهامونه

Avina's Dad گفت...

چیزی ندارم که بگویم. فقط دوستت دارم.

شادی گفت...

خیلی قشنگ نوشتی

sahar گفت...

بهشت با تمام زیبایی و لطافت در برابر زیبایی و مهربانی تو بی ارزشه مادر .....روزت مبارک [قلب]

سمانه گفت...

عاشقانه می نویسی
عاشقانه بمانید تا ابد...

روزت مبارک نازنینم

خاطره گفت...

تو هم خانم تر شدی کلی....تو هم با وقارتر شدی..خوشحالم که این روز ها بیشتر پیش اوینا جون و همسرتی............