نشسته ام روی صندلی عقب ماشین . آوینا توی بغلم . حسابی گردن گرفته دیگر . توی بغل دیگر بند نمی شود همش می خواهد پا بگیرد. محمد پیچهای جاده چالوس را با احتیاط رد میکند . روی صندلی جلو مهمان خارجی اش نشسته که هی تند تند انگیلیسی بلغور می کند و عربی قربان صدقه آوینا میرود . محمد اما درست و حسابی جوابش را می دهد . کلمات را سنجیده انتخاب میکند مراقب است نه سیخ بسوزد نه کباب. از کی این قدر خوب انگلیسی حرف میزند؟
نشستهام روی صندلی عقب ماشین. آوینا توی بغلم به شانه ی محمد نگاه می کنم . پهن و مردانه . جدی و با وقار . کی محمد این همه مرد شد که من نفهمیدم؟کی این همه خوش سلیقه شد؟ سر آن کت و شلوار بی قواره ای که هجده سالگی می پوشید چه بلایی آمد ؟ همان کت و شلواری که خیالش را از بابت نیت جنس مخالف راحت می کرد؟
وای خدایا چقدر با وقار میخندد؟ چقدر جذاب و دوست داشتنی. نکند زن زیبایی جایی عاشقش باشد . نکند کسی این جور خندیدن را یادش داده باشد همان موقع که من سرم به کتابها و گزارشها و دخترم گرم بوده؟ سر آن خنده یواشکی از ترس جای خالی دندنهایش چه آمده؟
سر آن کلاسور کت و کلفت پر از شعرهای ممنوعهاش که یواشکی سر وقتش میرفتم و سر از رازهای نوجوانی اش در می آورد
نشستهام روی صندلی عقب ماشین و نگاه ماکنم به محم که از توی آینه به آوینا نگاه میکند توی چشمهای میشی اش رنگین کامان بالا و پایین میرود . یاد شانزده سالگی ام می افتم و اتاق درب و داغانش .آن روز دور از چشم امان و باباها با هم ایسمیل رد و بدل کردیم . محمد کی این همه بابا شد که من نفهمیدم؟
۶ نظر:
قشنگی دنیا به همین آمدن و رفتن های ماست .هر روز یک جور ظاهر می شویم و روز به روز نقش هامون عوض می شه. مهم با هم بودنهامونه
چیزی ندارم که بگویم. فقط دوستت دارم.
خیلی قشنگ نوشتی
بهشت با تمام زیبایی و لطافت در برابر زیبایی و مهربانی تو بی ارزشه مادر .....روزت مبارک [قلب]
عاشقانه می نویسی
عاشقانه بمانید تا ابد...
روزت مبارک نازنینم
تو هم خانم تر شدی کلی....تو هم با وقارتر شدی..خوشحالم که این روز ها بیشتر پیش اوینا جون و همسرتی............
ارسال یک نظر