سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

زن ها فرشته اند اما تو چیز دیگری!

این پست جواب پست پایینی یه، اول حتما اونو بخونین! WARNING!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این همه خاطرات قشنگ، بعد از 2 ماه فیلت یاد هندستون کرده زن؟؟؟

تا چشم به هم بزنی می بینی رفته برات سبزی بگیره، زردی چیه دیگه؟

یه مدتی جو جنبش زرد گرفته بودش تموم شد رفت، جورشم قبل از همه گردن تو بود، چاره ای هم نبود، حالا اگه جای مادران شهدای جنبش سبز بودی چی کار می کردی؟ اگه مادر شهید فهمیده بودی؟ مادر احمدی نژاد چی؟ خوشت میومد؟ بچه عزیزم تا بشه 40 سالش کلی بالا پایین داره، الان که 40 روزشه. حالا هی اون لباسا رو فشار بده توی اون کشو، خوب زیر کشو در میره، فشار میاره به کشو پایینی اونم خراب میشه اونوقت در کشوها باز نمی شه میای منو فحش میدی آخرشم که فمنیست شدی رفتی پی کارت، اصلا همتون فرشته! دست از سر کچل ما مردا بر دارین دیگه!

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

زنها فرشته اند!

یک ، دو ، سه ، چهار . پاهایم را روی سرامیکها برق افتاده می کشم و می شوم یکی از چند زنی که دارند لنگ لنگان به سمت بخش نوزادان میروند . راه رفتن سخت ترین کار دنیاست مثل ایستادن . مثل خوابیدن ، مثل نشستن . راهرو دراز است . بی پایان . دیوارها سفید سفید.پاهایمان یاری نمی کند دست می کشیم به دیوار . صدای محمد می پیچدتوی گوشم . " باز تو دست زدی به در و دیوار کثیف؟" راهرو جلوی چشمانمان قد می کشد . بچه مان آنجاست انتهای راهرو .اسممان را از بلند گو اعلام کرده اند . گریه می کند . صدای گریه اش را بین هزار تا گریه دیگر می شناسیم . درد از پاهایمان بالا می آید . میپیچد توی قلبمهایمان .اشکهایمان گولوله میشوند می ریزند روی گونه ها . دلمان برای همدیگر میسوزد .سعی میکنیم رنجمان را از هم پنهان کنیم . به هم می گوییم چیزی به آخر این رنجها نماده . چهارتا سرامیک دیگر . سه تا دو تا ....
محمد کنار تخت آوینا ایستاده . خیره شده به من که بچه را شیر می دهم . عوض می کنم . روی پهلوی راست می خوابانم . دماسنجش را نگاه میکنم . دستهایش را می دهم زیر پتو . "این همه کار رو کجا یاد گرفتی ؟"
" توی صومعه ای به اسم بخش نوزادان بیمارستان میلاد "
پا نوشت : من دو تا خاطره بد تو زندگیم دارم : یکی مردن دو تا جوجه هام تو دوازده سالگی دومی زردی گرفتن آوینا تو بیست و شش سالگی !

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پیک شادی

بوی عیدی، بوی شیر!
سال 89 هم شروع شد، اولین عید "آوینا دار" ! سال تحویل رو تو جاده از بابلسر به سمت تهران بودیم (دقیقا تو جاده ی بابل به آمل) و بعد دیدار بابابزرگ مامان بزرگ های خودمون و آوینا. پدرسوخته نیومده چقدر عیدی جمع کرد و چقدر هم برکت به همه مون داد! شاید من و مامانش و مامان بزرگاشو بابابزرگش و . . . توی این پنج عید گذشته اینقدر خوشحال و شادان نبودیم.
شش عید پیش بود که پدر من خوشحال بود از بوسیدن عروسش و 15 روز بعدش بود که رفت.
حالا این آویناست که بوی پدربزرگشو میده (به علاوه ی بوی شیر) و عیدمون رو دوباره شاد کرده.
این بود انشای من.

پنج شنبه 5 فروردین 89

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم

آوینا تولدش تقریبا همزمان با تولد مامانش و سالروز نامزدیمون بود و حالا چهل روزگیش همزمان با چهارشنبه سوری و شب تولد باباش! دیشب هم که کلی بهش خوش گذشت با کلی خاله عموهای مختلف و رقص دور آتش با بچه های گروه دوچرخه سواری توریستی مان. فعلا آوینا کوچکترین عضوگروه دوچرخه سواریه تا مهرماه که خوشگل کوچولوی بعدی.
 ضمنا چون همه چی آرومه، مامانش هم خوشحاله، منم خوشحالم، خودش هم که اصلا خوشحال خوشحال به دنیا اومده!

فقط نمی دونم چرا با این تم ها و اینترفیس بلاگ اسپات حال نمی کنم. تا مشهور نشدیم و هاله ی نور دور سرمون ندیدیم شاید برش داریم ببریمش ورد پرس یا یه بلاگ سرور دیگه!

چهارشنبه 26 اسفند 1388

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

این روزها که می گذرد

به قول یه دوستی مهم ترین انتقادی که به نوشته های بابای آوینا وارده " پراکندگی" یه.
دیروز با مامان بچه ها (همان " منزل" سابق) صحبت می کردیم، منزل (همان " مامان بچه ها"ی فعلی) بر این عقیده بود که نوشته های من خوب اند، در نهایت قبول کردم اما نتونستم قبول کنم که مثل خودش حرفه ای ام، دلیلش هم واضحه من یه ذهن فعلاً "فان" دارم و هر چرند و پرندی که توش میاد رو تایپ می کنم، توی دنیای امروز هم کمتر کسی از چرند و پرند بدش میاد (خوب من اعتقاد دارم جامعه بشری به سرعت داره به سمت خل شدن پیش می ره) و اینه که گاهی اوقات نوشته های من هم کمی قابل قبول می شه اما مامان آوینا فرق می کنه، می تونید به اون یک کلمه بدید (مثلا: " راننده ی کچل") و 4 صفحه مطلب از هر ژانری که بخواید تحویل بگیرید.
حالا اینا ربطش به آوینا و تیتر این پست چیه؟ می تونیم برای جواب این سئوال مسابقه طرح کنیم ولی خوب کار سختیه، جایزه اش اما می تونه یه بوس از دستای پرنسس آوینا باشه، می تونیم مسابقه طرح نکنیم، بیایم به جاش نظرسنجی، رای گیری یا حتی رفراندوم برگزار کنیم که این خودش چند تا عیب داره و چند تا حسن، حسن بزرگش اینه که دیگه لازم نیست جایزه بدیم، عیب بزرگش اینه که سیاسی میشه، وقتی ام سیاسی بشه فامیلیه آوینا که " دیبا" اه، منم که حرف از رفراندوم و پرنسس و این حرفا زدم، فردا ارتش سایبری می ریزه دستگیرمون می کنه من و پرنسس و مامانش رو به خاک سیاه می شونه، یه راه دیگه ام هست که من الان همین جا جواب رو اعلام کنم و بگم جواب در سطر اول این پست به صراحت ذکر شده!

ازتون می خوام سطرهای بالا رو نخونین  و خوندن این پست رو از همین جا شروع کنین (می دونم دیگه دیر شده)!
این روزها که می گذرد، من شادم. واقعا شادم انگورمون شراب شده (آوینامون 40 روزه شده)، همدم و مونس ام با عروسکش حسابی خوش می گذرونه، سال داره نو میشه، فردا تولدمه، امروز چهارشنبه سوریه، و خودم در حال گرفتن تصمیمات جدید هستم (نه، اون تصمیمات تجدید فراش و این حرفا نیست، می خوام با چند تا عزیز اتمام حجت کنم و با یک عوضی تسویه حساب، البته اگر فردا اون عوضی به قتل رسید یه وقت نندازین تقصیر من، این بلاگم به عنوان مدرک رو کنین، تسویه حسابای من سافت و بدون دردن همیشه). خوشحالم که آوینای چهل روزه ی ما می خواد اولین بهار عمرشو ببینه و احتمالا اولین مسافرت عمرش رو بره، یک هفته ای هم میشه که خنده های ملیح با صدا و بی صدا تحویلمون می ده، البته انواع و اقسام خرابکاری های رنگارنگ رو که مدت هاست تحویل باباش می ده! من حتی از اون هم خوشحالم، خرابکاری هاش رو هم دوست دارم. ولی انصافا هیچ چی مامانش نمی شه! 

چهارشنبه سوری مبارک!

سه شنبه 25 اسفند 88

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

آوینا انگور است!!!

آ وینا انگور است .آوینا خوشه ی انگور است . آوینا برگ گل است . آوینا امروز سی و نه روزه است . برای چیزهای خوب دنیا بعد از گذشتن از عدد چهل اتفاقهای خوب می افتد . جنین بعر از چهل هفته به دنیا می آید . بچه بعد از چهل روز از آب و گل در می آید . انسان بعد از چهل سال عاقل می شود . روح بعد از چهل روز به زندگی جدید عادت می کند .انگور بعد از چهل روز شراب می شود .
فردا برای مامان آوینا روز مهمیست : آوینا فردا شراب می شود

خاله های جدید آوینا

آوینا مامان . تبریک .امروز برای توآوینا دخترم روز خوبیست . چون چند تا خاله جدید پیداکردی . دوستای مامان که بعد ازبه دنیا اومدنت دیگه جواب سلام مامان رو نمی دادند بعد از اتفاق دیروز یک دفعه مهربان شده اند!خوب خدا را شکر . با جا به جایی دیروز، مامان ، مشکل همه حل شد .حالا دیگه لازم نیست مامان از خودش سوالهای عجیب غریب بکنه و جوابای عجیب غریب تر بشنوه . مامان حالا هیچ دشمنی نداره . نه جای کسی رو تنگ کرده . نه بیشتر از حقش هواش رو دارند . تازه باید براش کا دو هم خرید چون بعد از عمری باعث شد دل خاله ها خنک شه و نسبت به خودشون احساس بهتری پیدا کنند
پی نوشت:این پست به شدت به پست قبلی وابسته است که متاسفانه پست قبلی توسط وزارت فرهنگ و ارشاد غیر اسلامی (بابای آوینا ) حذف شد

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

شانه های من برای تو


ما از روز اول همه چیز رو تو زندگیمون جوری تنظیم کردیم که دو نفره باشه، با هم کار کنیم، با هم بخریم، با هم قسط بدیم، با هم کارای خونه رو انجام بدیم و هیچ من و تو ی تبعیض آمیزی وجود نداشته باشه. اما آخرش یه جا گیر کردیم. دقیقا فردای روز تولد آوینا دیدم چقدر خسته ای و فهمیدم چه کار سختی انجام دادی، اون جا بود که احساس کردم سبیل دارم ، کت شلوار تنمه و کلاه شاپو سرم،  پس تو خیال خودم پشت گیوه هامو ور کشیدم و چشامو  چپ کردم و خودمو همچی همچی کردم و نعره زدم که بچه مال مادرشه نه پدر!!! (البته چون احساس لوطی بودن ام درونی بود و کسی نفهمید، نعره ام هم توی دلم بود و کسی نشنید).

از اون به بعد سعی کردم گوشه ای از کارای آوینا رو به عهده بگیرم که مساله حل بشه و حتی فکر می کردم ایده ی شیردوش برقی خیلی کمک می کنه ولی نشد چون بالاخره من مادر نیستم. ولی عوضش همون شونه های عریض و محکم رو دارم و مثل همیشه مال توئه. قول میدم.

شنبه 22 اسفند 88

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

داخلی ,شب ,ساعت دو

همه جا ساکته . به جز چراغ راهرو بقیه چراغا خاموشن .همه خوابیدن به جز من که طبق معمول دارم مثل روح سرگردون تو خونه میگردم . اتاق ساکته . پاهام دیگه جون ندارن . اتاق دور سرم می چرخه . میافتم رو تخت . سرم رو میزارم رو شونه ی محمد . سرم با سفتی شونش غریبی میکنه . مدتهاست از این شونه ها غافل شدم . گهواره آوینارو یه تاب کوچیک میدم . هیچ چی سر جاش نیست . خوب میدونم . دلم برای روزای دو نفره تنگ میشه . برای خواب راحت و بی دغدغه . برای سر خودم که بی خیال روی شونه قرص و محکم محمد میافته .اتاق ساکته . انگار نه انگار سه تا آدم دارن اینجا نفس می کشن . دلم می خواد با یکی حرف بزنم . دلم می خواد یکی سکوت اتاق رو بشکنه .یه دفه اتاق پر میشه از یه صدای غریب .قرچ ,قرچ,قرچ . آوینا داره با تمام وجود پستونک می خوره!

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

احتمالا گم شده ام

اینجا خیلی شلوغ پلوغه . آدمها پشت هم می یان و میرن . بعضی ها خوش اخلاقند . بعضی ها بد اخلاق . بعضی ها شاکی اند از اینکه مطلب هاشون دیر شده و به این شماره نرسیده . بعضی ها با خیال راحت نشستن پای کامپیوتر و دارن تو فیس بوک می چرخن . این وسط اما تکلیف همه با خودشون رو شنه غیر از من . من الان درست سی و دو روزه که گم شدم .نمی دونم یه بچه ی مو مشکی سی و دو روزه ام که همه امید و آرزوم شیر خوردنه یا یه دختر بیست و شیش ساله که داره خودش رو میکشه وزنش رو برگردونه به اونی که قبلا بود یا یه زن جا افتاده که داره سعی میکنه احساساتش رو بین بچه اش و شوهرش قسمت کنه . تو میدونی من کیم؟ احتمالا گم شده ام !
پا نوشت: اینجا تحریریه همشهری مثبته

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

خواندن کی بود مانند دیدن؟

البته درسته که خواندن کی بود مانند دیدن و درسته که بچه روز به روز رنگ عوض می کنه و درسته که همه پدر مادرا فکر می کنند بچه شون خوشگل ترین فرشته ی روی زمینه (اثر عشقه دیگه) و درسته که سوسگه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریت برم و درسته که این چند خطی که نوشتم خیلی چرند و پرند بود (مثل بقیه نوشته هام البته!) ولی فعلا عکس 5 روزگی آوینا رو داشته باشید تا بعدا! توضیح این که عکاسش مامانش بوده، نینیش ام زردی داشته!
عکس قشنگاشم کم کم آپلود می کنیم.

یکشنبه 16 اسفند 88

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

اندر احوالات خاله عمه ها و مهربانی

خیلی دلم می خواست با مامانش یکی در میون بلاگش رو آپدیت کنیم ولی خوب الان دوباره نوبت من شد، 5 شنبه که میلاد پیامبر اسلام بود 3 تایی رفته بودیم محل کار مامانش، خیلی دوست ندارم فضای فعلی اونجا رو با محل کار خودم مقایسه کنم ولی کلا از یکی دو نفر احساس منفی موج می زد که امیدوارم اشتباه حس کرده باشم. من همین الان این جا از همین تریبون به همین وسیله ضمن تشکر از سایر مثبت ها و مثبت اندیشان و مثبتگران حاضر و غایب علی الخصوص خاله یکسانه و خاله مونا، به همه ی حضار اعلام می کنم اگر هر کسی به هر وسیله ای تحت هر عنوانی در هر زمان و مکانی و به هر شکلی با مادر بچه هام خوش رفتاری نکنه، خوب بد رفتاری کرده و این اصلا خوب نیست! (بنازم به این غیرت)

این آوینا خانم ما به غیر از خاله نرگسش و فک و فامیل ننه باباش که میشن کلی خاله و عمه رنگ و بارنگ و جور واجور کلی خاله و عمه دیگه ای هم داره که دست کمی از اون دست خاله و عمه ها ندارند و بعضا ممکنه بعضی از این خاله عمه ها از بعضی از اون خاله عمه ها خاله عمه تر هم باشن! نمونش عمه یکتا، با این که توی این یک ماه فرصت زیارت پیدا نکرده بودم، ولی یه کادوی خیلی خیلی قشنگ برای آوینا فرستاده بود که امروز به دستم رسید و از هول ام خودم بازش کردم و دیدم توش 2 تا کادوی خیلی قشنگه. البته وقتی برای تشکر زنگ زدم دعوام کرد و گفت باید مامان آوینا بازش می کرده.
به یه نتیجه ی جالب رسیدم که خاله عمه ها مهربون تراشون طرفدار مامان بچه هان مهربوناشون هم همین طور بداخلاقاش بر عکس!

ضمنا آوینا خانوم یک ماهش شد پدرسگ!

شنبه 15 اسفند 88

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

داستان بلاگ دار شدن خانوم آوینا در 27 روزگی

این که چی شد آوینا خانم در سن 27 روزگی دارای یک بلاگ شد هم داستان داره و هم تاریخچه، داستانش خیلی مهم نیست تاریخچه اش هم همین طور ولی ما (ننه باباش) سابقه ی این جور کارا رو از خیلی قبل تر ها داریم، بگذریم. ما یک بار وقتی آوینا خانم 5- ماه داشت (یعنی 5 ماه مونده بود که به دنیا بیاد) و هنوز قرار بود اسمش ساینا باشه (مثل سمند که اول X7 بود و بعدا شد سمند) اومدیم براش ای میل بسازیم که البته سرور های یاهومیل و جی میل رسما به ما خندیدند و اعلام فرمودند تاربخ تولد بعد از الان است و نمی شود! خلاصه ما اون موقع بی خیال شدیم و بعد از تولد آوینا دوباره سعی کردیم که البته اونم داستان خودشو داره که نمی گیم الان. به هر حال ایشون از هفته ی اول تولد دارای ایمیل بوده اند و از 27 روزگی دارای بلاگ. خوب منم اگه بابام به جای دکتر اون موقع، مهندس و مدرس شبکه های بانکی بین المللی در عصر آی تی بود، مامانم هم در عصر رسانه روزنامه نگار بود از همون 27 سال پیش ایمیل داشتم.
به هر حال.
آوینا به معنای عشق خالصه (Pure Love) و به قولی مثل آب زلال. ما سر داستان اسم گذاری آوینا پوست از سرمون کنده شد! آخه چند تا آیتم بود که همشون برامون خیلی مهم بود: پارسی بودن، آهنگین بودن، راحتی تلفظ، معنی سنگین و قشنگ، هماهنگی کامل به نام خانوادگیش، بی ارتباط بودن با هر عقیده و مذهب به خصوص (برخلاف خودمون که خارج از کشور باید اثبات کنیم تروریست نیستیم) اعم از مسلمون و زرتشتی و مسیحی و بودایی و هر فکر و مذهب محترم دیگه یی، و خلاصه از این جور حرفا که انتخابمونو سخت تر می کرد.
از تعریف داستان این که چه اسمایی کاندید بودند و چی شد که آوینا شد هم صرف نظر می کنیم ولی همین بس که بدانید تمام موارد مد نظر ما با این نام تامین شد تا 2:30 صبح روز 15 بهمن ماه 88 که آوینا خانم ما متولد شد (من یعنی باباش همیشه دوست داشتم بچه ی اولم دختر متولد بهمن باشه). البته جا داره از خاله اکرمش هم تشکر کنیم که یه جورایی میشه گفت تیر خلاص رو اون زده.
از تعریف روزای اول هم فعلا می گذریم که چشماتون درد نگیره (ولی بعدا باید بخونیدش) و به این جا می رسیم که دختره انگار تجسم واقعی اسمشه (خب از ترکیب من و مامانش غیر از این هم انتظار نمی ره!) و بر خلاف خودمون که دشمن زیاد داریم (خداییش بیشتر دشمنامون به خاطر عشق مفرط ما به همدیگه باهامون دشمن شدن و ما همیشه اونا رو هم دوست داریم) خلاصه ممکنه بعضی ها ما رو دوست نداشته باشند ولی بر خلاف ما، فعلا همه عاشق این گوله ی عشقن. تا ببینیم بزرگ شود و به حرف آید و چه شود!
خاله نرگسش اون شب نشسته بود بالای سرش می زد تو سر و صورت خودش می گفت : "آخه خاله من چی کار کنم از دوری تو!!! خاله من با شما در عاشقیت ام، به کی بگم؟؟" دیروز آوینا رو اوردم شرکت امروز خاله یکسانه اش در و باز کرد قبل از این که بذاره من سلام کنم تند تند از خواب قشنگی تعریف کرد که دیشب دیده بود و معلوم بود دیشب حسابی با هم کیف کردن، خاله موناش خوش اخلاقانه (!!!!!!) حال آوینا رو می پرسه و مامان رونیکا از رونیکا می گه که دیگه به جایی "عمو دیبا" به من می گه "نی نی عمو"، خاله های دیگه اش هم (خاله سمیه، خاله سارا3) هم به همین ترتیب.
این شد که بلاگ آوینا خانوم توی بلاگ اسپات ایجاد شد!!! حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!

چهارشنبه - 12اسفندماه88