یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

بالا

بالا پایین . بالا پایین . بالا بالا پایین . بالا بالا . بالا بالا بالا
بچه ها دسته جمعی نشسته اند روی الا کلنگ . صدرا و نیلوفر و نگار یک طرف . رادین و سارا وحلما طرف دیگر
بالا . بالا . بالا .
از پشت پنجره حیاط را دید می زنم . مهسا ایستاده کنار الا کلنگ و حرص می خورد . رو می کند به من . با دست ایما و اشاره می کند یعنی باز اینها دارند خیلی محکم الا کلنگ سواری می کنند . خطر ناک است .بیا یک خط و نشانی برایشان بکش ...مثلا اتفاقی می روم طرف حیاط . داد می زنم بچه ها این جوری که دارید می روید بالا یک دفعه دیگر پایین هم نمی آیید ها ...نگار اخمهایش را توی هم می کند . انگشت کوچکش را می گیرد سمت آسمان : خاله می خوام برم پیش بابام آخه........
پی نوشت : نگار فرزند خلبان شهید است

بالا


چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

رادین

رادین روی تاب خوابش برده . ایستادم کنارش دو ساله است . حاضر نمی شود از تاب پیاده شود . تا چشمش را باز می کند فیلش یاد هندستون می کند . مامان می خواهد . مربی ها می گویند به زور ببریمش خودش آرام می شود . عمه قبول نمی کند می گوید معلوم نیست توی ذهن این بچه آن موقع که داریم به زور از پله ها می بریمش بالا چه اتفاقی می افتد . دو ساعتی هست نوبتی توی حیاط تابش می دهیم تا راضی شود .... در باز می شود رحیم نژاد از راه می رسد . پسرش را روی تاب می بیند و من را بالای سرش . خیلی خوشش نمی آید مثل بیشتر پدر و مادر ها به سردی هوا فکر می کند و اینکه بچه اش اینجا دارد خودسر می شود ....می پرسد ایده برای یک برنامه ی ده دقیقه ای مستند برای شبکه دو داری ؟ می گویم فکر توی کله ام زیاد است اما وقت ندارم باور می کنی ؟عصبانی می شود می گوید این تصمیمی است که برای آینده ات گرفته ای ؟ می خواهی بچه داری کنی ؟؟؟؟؟؟
پی نوشت 1 : مهدی رحیم نژاد دوست عزیز دوران روزنامه نگاری من است .

کسب و کار جدید