چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

بلاخرا آوینا


این آوینای یک دو ماهه ماست . برگ گل ما خوشگله نه؟

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

اشک جادو

تیترش مسخره است ولی خوب انتخاب تیتر برای من یه کمی سخته!
آوینا دیروز 2 ماهه شد، یه روز قشنگ که با خنده و خوش اخلاقیش شروع شده بود.
بردیمش مرکز بهداشت شمیرانات شهرک قائم که واکسنای دو ماهگیشو بزنن براش، محیط خوفی بود، یه سوله ی کم نور و کلی کاغذ که به در و دیوار چسبونده شده بود، همه با محتوای بهداشتی و کم ارتباط باهم، اونقدر بی نظم که بعضی کاغذا نصف نوشته های کاغذهای اطراف رو پوشونده بود، البته ما خیالمون راحت بود که بچه ی دو ماهه از این چیزا نمی ترسه!
اما آوینا خانوم ما که به ساکتی و وقار معروفه شروع کرد به بی تابی! من و مامانش از هول مون پستونکش رو جاگذاشته بودیم، من سریع رفتم از خونه پستونک آوردم و وقتی برگشتم دیدم مامانش داشته توی این مدت بهش شیر می داده تا آروم بشه.
خب تا اینجاش هیچ مشکلی نیست، یه خاطره ی ساده ی ساده که دوست داشتم جزئیاتش ثبت بشه. بعد از واکسن خانوم واکسنیه که خیلی ام خوش برخورد بود گفت روی پای چپش یخ بذارید تا خوب بشه! آوینا هم همونطور که انتظار داشتیم خیلی زود زود گریه اش تموم شد
تا اینجاش هم مشکلی نیست ولی بوی دردسر میاد!
سه تایی رفتیم خونه، قطره ی استامینوفن بهش دادیم و کیسه یخش رو هم گذاشتیم اما بی تابی ، گریه و بعد جیغ هاش شروع شد و این باعث می شد ما بیشتر قربونش بریم و بیشتر براش کمپرس سرد بزاریم. هرچه بیشتر می گذشت بیشتر دلمون می سوخت و تعجبمون نسبت به فلسفه ی نا معقول کمپرس سرد بیشتر می شد. حتی به مرکز بهداشت هم زنگ زدیم و اونا دوباره گفتن کمپرس سرد بزاریم!!!
آوینا همینجور جیغ می زد و هق هق می کرد، توی چشمای قشنگش اشک جمع شده بود و جادوگرانه دیوانه مون می کرد تا این که زنگ زدیم به دکتر پاچناری و اون با تعجب گفت چطور ممکنه کمپرس سرد گذاشته باشین؟ باید کمپرس گرم بذارین و ماهم چنین کردیم و آوینا کم کم آروم شد، جیغ تبدیل شد به گریه، گریه به غر، غر به اخم، اخم به آرامش و شروع خنده!
ما هم آرام شدیم و سپاسگذار.
امروز که اومدم شرکت دوباره یاد دیروز افتادم و گریه های آوینا، اینبار اشکش بدجوری جادوم کرد و یاد این افتادم که به خاطر کمپرس سرد من بود که گریه ها و جیغ هاش بیشتر می شد. اون هم آوینا که سکوت، وقار، آرامش و خنده هاش همیشه باعث شده فراموش کنیم چقدر کوچیکه. بابایی ازت معذرت می خوام و میخوام به عنوان پاداش این درد کشیدنت و لبخندی که بعدش تحویلمون دادی اولین پند پدرانه رو بهت جایزه بدم:
"زندگی درد داره، درد ای بزرگ تر به بزرگ تر شدن آدما مربوطه و گاهی اوقات کسایی که دوست دارن ممکنه بهت اشتباهی محبت کنن. بعضی از دردا نشون از ورود به مرحله ی جدید و قشنگ دارن نشون به نشون گریه ی آغاز تولدت که من و مامانت و مامان بزرگت یادمون نمی ره. بیا از این به بعد اسم اشکای بزرگ شدن رو بذاریم اشک جادو."   

دوشنبه 16 فروردین 89