چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

می گذرد...

داری همینجور بزرگ می شی...
خیلی بامزه و شیطون شدی
همه مون رو سرکار می ذاری
چند روزه نقاشی می کشی (البته سر و ته)، یک سال و نیمه که حرف می زنی و حالا دیگه حرفات کامل و پخته و پیچیده شده، خودت شعر های دو مصرعی می سازی و با آواز می خونی، داستان تعریف می کنی، با تخیل قویت شخصیت می سازی و به اشیای اطرافت جون می دی...
بعضی وقتا از بزرگتر شدنت می ترسم. از اینکه این روزای به این قشنگی جاشونو به روزای قشنگ دیگه بدن. می خوام از اولین تکونایی که تو شکم مامانت می خوردی، از اولین واکنش هایی که به موسیقی می دادی (هنوز به دنیا نیومده بودی) از اولیت خنده هات، اولین حرکت های ارادیت، اولین کلمه هات و حالا اولین باری که هر مفهوم و کلمه جدید رو به کار می بری، از اشتباه تلفظ کردنات.... دور نشم. می خوام زندگیت جاری باشه و بزرگ بشی ولی من بدون واهمه از فراموش کردن خاطره ها از لحظه لحظه زندگی تو لذت ببرم.
خدا رو شکر که دختری.
وقتی رفتیم سونوگرافی و معلوم شد که دختری، توی اون شرکت نکبت لبنانی کار می کردم. فردا صبحش رفتم شرکت و با اشتیاق از این که به آرزوی دختردار شدنم رسیدم گفتم. یکی از لبنانیا اونروز تهران بود و وقتی فهمید تو دختری بهم گفت اگر تو لبنان بفهمن بچه کسی دختره مسخره اش می کنن. نفرت از عربا وجودم رو فرا گرفت و عشق به تو و محافظت از تو و مامانت همه زندگیم شد.
عزیزم. نمی تونم بگم همینجور که زمان می گذره به اون چیزی که می خواستیم نزدیک تر می شی. چون همینطور که زمان می گذره تو تکرار می شی. نوزادی که می خواستیم، بچه یک ماهه ای که می خواستیم، بچه شش ماهه ای که می خواستیم، بچه یک ساله ای که می خواستیم، بچه دو ساله ای که می خواستیم... به تو و مامانت افتخار می کنم عزیزم.
امروز 2 سال و 5 ماه و 5 روز از تولدت می گذره.

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

بازگشت

آوینا جان، بابایی، داره کم کم دو سالت میشه.

این دو سال اخیر، دو سال سخت برای ما بود که تلخیا و سختیاش به شیرینی مفرط تو قابل تحمل می شد. همیشه از خدا سپاسگزار بودم که به دختر ناز و مامانی و مهربون مثل تو به ما داد که نه فقط با مزه ها و نمک ریختناش به من و مامانش روحیه بده، بلکه همه خونواده رو با هم شادان کنه.
ایشالا همیشه شادان بمونی.

در انتظار تغییرات بزرگیم.

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

آدرس جدید

خوب من این وبلاگ رو خیلی دوست داشتم، ولی مامانش به خاطر این که نظر گذاشتن این جا یه ذره سخته، رفت تو بلاگفا یه بلاگ جدید باز کرد. این استبداد خانوما کشته منو، شماها آخه نیاز به مدافع حقوق زنان دارین، هر یه دونه تون 20 تا مرد رو حریفین.
این هم آدرس جدید:

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

دالی

دستت را گذاشتی روی شانه های من ... صورتت را آوردی رو به روی صورتم ... دالی
دستت را گذاشتی روی شانه های من .... همان روز فرخنده که سیاهی بلاخره دستش را از روی شانه هایم برداشت و گذاشت روزگار صورتم را بگیرد رو به روی صورت قرص ماه تو .... بعد تو غش غش بخندی و بگویی دالی ...
دستت را گذاشتی روی شانه هایم درست موقعی که شانه ای نمانده بود برایم زیر بار اندوه و تنهایی و به من اجازه دادی سرم را بالا بیاورم از لای پرده اشک صورت تو را ببینم که غش غش می خندی و می گویی دالی ..
دستت را گذاشتی روی شانه های من و همان طور که آرزو کرده بودم آن شب بزرگ برف بارید و تو به اندازه همه تنهایی های من تنها بودی ولی به روی خودت نیآوردی که چه قدر حال غریبیست توی این دنیا ی درندشت تک و تنها بودن فقط صورتت را آوردی رو به روی صورتم و غش عش خندیدی و گفتی مامان دالی ....
دخترم امروز دقیقا ده ماه و بیست و هشت روز است که من گریه نکرده ام
پی نوشت : آوینا دارد یک ساله می شود

چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹

دنیای بدی شده مادر

سلام

من .....هستم مسئول امور حقوقي وقرارداد هاي يك شركت خصوصي
كار آموز قضايي هستم
با چند تا از دوستام كه تقريبا تو كل كشور قاضي هستن رابطه دارم تو سطح شهر تهران -اهواز -اصفهان-شيراز -... با وكلا كار ميكنم پرونده بهشون ميدم پورسانت مي گيرم حداقل 25% حق الوكاله رو
هميشه هواي موكل رو دارم وخوشحال ميشم بخواي همكاري كنيم
اگه جوابتون مثبت باشه اطلاع بدين تا برنامهاش رو بهتون توضيح بدم بعد انتخاب كنين

پی نوشت : این ایمیل امروز صبح به دستم رسید . دنیای بدی شده آوینا .... خیلی بد دخترم

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

آوینا

میز ما را گذاشته اند وسط راهرو .. میز مشاوران حقوقی . هرکس می رود و می آید سرکی می کشد توی دفنر و دستک ما . مبا دا وقت گرانبهای شرکت را صرف کارهای بیهوده مثل به روز کردن وبلاگ مان کنیم . به این می گویند رنج تازه کار . با همه این حرفها آرامش اینجا را دوست دارم . اینکه می توانی بنشینی و چهار ساعت تمام با قانون مدنی چک و چانه بزنی و برایت مهم نباشد منیره الان توی مهد کودک دارد روی مخ کدام مدیر داخلی بیچاره ای راه می رود ....
اما من لابلای همه ی تنهایی ها ، همه ی این مسابقه دوی ماراتن که با بغل دستی ام دارم دلم برای آوینا تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ می شود ...

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

پایین

تقصیر هیچکس نیست که زهرا خانم هیچ وقت آمار ناهار خوردن من را نمی گیرد و مهسا سالاد نیمه کاره اش را به من تعارف نمی کند . تقصیر که هیچ کس نیست که هیچ کس کتاب نمی خواند و حال و حوصله ی نطق های صد من یک غاز من را راجع به ابتذال کشیدن موسیقی کودک ندارد . تقصیر هیچ کس نیست که تا دهانم را باز می کنم و چهار تا حرف هیجانی راجع به نو آوری و ابتکار و کار متفاوت می کنم به فهیمه بر می خورد که یعنی ما خودمان هیچ چی بارمان نیست ... تقصیر هیچ کس نیست که من این روز ها دل و دماغ سابق را ندارم و هم اش دارم به خودم می گویم این بالا و پایین ها و به خصوص این پایین ها مال آدمهایی است که می خواهند کار متفاوت بکنند ؟ان هم توی یک جایی به نام مهد کودک که بوی فکر نا گرفته ی آدمها ی با تجربه اش مشام همه بچه های سه تا شش سال را می آزارد ..

پی نوشت : دخترم آوینا از تجربه بیزارم . چه آن تجربه ی مادربزرگانه دوست داشتنی که مجبورم می کند زیباییهای تورا از ترس چشم خوردن دور از دید چشمهای دنیا بگذارم هم از تجربه ی های غبار گرفته همه این به اصطلاح مدیر ها و مربی های به ظاهر جوان هزار ساله که کاری به جز غرغر کردن به جان بچه ها والبته من ندارن