دستت را گذاشتی روی شانه های من ... صورتت را آوردی رو به روی صورتم ... دالی
دستت را گذاشتی روی شانه های من .... همان روز فرخنده که سیاهی بلاخره دستش را از روی شانه هایم برداشت و گذاشت روزگار صورتم را بگیرد رو به روی صورت قرص ماه تو .... بعد تو غش غش بخندی و بگویی دالی ...
دستت را گذاشتی روی شانه هایم درست موقعی که شانه ای نمانده بود برایم زیر بار اندوه و تنهایی و به من اجازه دادی سرم را بالا بیاورم از لای پرده اشک صورت تو را ببینم که غش غش می خندی و می گویی دالی ..
دستت را گذاشتی روی شانه های من و همان طور که آرزو کرده بودم آن شب بزرگ برف بارید و تو به اندازه همه تنهایی های من تنها بودی ولی به روی خودت نیآوردی که چه قدر حال غریبیست توی این دنیا ی درندشت تک و تنها بودن فقط صورتت را آوردی رو به روی صورتم و غش عش خندیدی و گفتی مامان دالی ....
دخترم امروز دقیقا ده ماه و بیست و هشت روز است که من گریه نکرده ام
پی نوشت : آوینا دارد یک ساله می شود