جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

بازگشت

آوینا جان، بابایی، داره کم کم دو سالت میشه.

این دو سال اخیر، دو سال سخت برای ما بود که تلخیا و سختیاش به شیرینی مفرط تو قابل تحمل می شد. همیشه از خدا سپاسگزار بودم که به دختر ناز و مامانی و مهربون مثل تو به ما داد که نه فقط با مزه ها و نمک ریختناش به من و مامانش روحیه بده، بلکه همه خونواده رو با هم شادان کنه.
ایشالا همیشه شادان بمونی.

در انتظار تغییرات بزرگیم.

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

آدرس جدید

خوب من این وبلاگ رو خیلی دوست داشتم، ولی مامانش به خاطر این که نظر گذاشتن این جا یه ذره سخته، رفت تو بلاگفا یه بلاگ جدید باز کرد. این استبداد خانوما کشته منو، شماها آخه نیاز به مدافع حقوق زنان دارین، هر یه دونه تون 20 تا مرد رو حریفین.
این هم آدرس جدید:

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

دالی

دستت را گذاشتی روی شانه های من ... صورتت را آوردی رو به روی صورتم ... دالی
دستت را گذاشتی روی شانه های من .... همان روز فرخنده که سیاهی بلاخره دستش را از روی شانه هایم برداشت و گذاشت روزگار صورتم را بگیرد رو به روی صورت قرص ماه تو .... بعد تو غش غش بخندی و بگویی دالی ...
دستت را گذاشتی روی شانه هایم درست موقعی که شانه ای نمانده بود برایم زیر بار اندوه و تنهایی و به من اجازه دادی سرم را بالا بیاورم از لای پرده اشک صورت تو را ببینم که غش غش می خندی و می گویی دالی ..
دستت را گذاشتی روی شانه های من و همان طور که آرزو کرده بودم آن شب بزرگ برف بارید و تو به اندازه همه تنهایی های من تنها بودی ولی به روی خودت نیآوردی که چه قدر حال غریبیست توی این دنیا ی درندشت تک و تنها بودن فقط صورتت را آوردی رو به روی صورتم و غش عش خندیدی و گفتی مامان دالی ....
دخترم امروز دقیقا ده ماه و بیست و هشت روز است که من گریه نکرده ام
پی نوشت : آوینا دارد یک ساله می شود